
بلند صلوات : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یک.
ساعت حدودا یک شب است، نور روی صفجه موبایل کم و زیاد میشود، این یعنی اسمس آمده است.
گوشی را بر میدارم و نگاهش میکنم، پیام از مهدی است نوشته است:
"ح س ی ن ی دختر نقّاش باشه، شناسنامه ایرانی داشته باشه باباش عراقی باشه ایران نباشه میگیری؟"
دو.
ساعت ده و نیم شب است، یاسر اسمس میدهد:
"ح س ی ن میای مسنجر؟ کار واجب دارم. بدو..."
هرچه با دستگاه ور میروم به اینترنت وصل نمیشود، میترسم نکند آمریکا به نیروگاه اتمی بوشهر حمله کرده باشد یا خدایی نکرده در کشور جنگ داخلی شده است و... چه خاکی بر سرم کنم؟ نکند حوزه منحل شده است؟ شاید وزیر ارشاد برایم حکم زده است به عنوان مدیر اداره ارشاد احمدآباد سفلی و... نمیدانم واقعا...
یاسر خودش به سرعت تماس میگیرد...
"ح س ی ن بابا زود باش مورد از قفس میپرهها... ی دختره است تایلندی... این موردو خدا انداخته سر راهت خیلی مورد خوبیه، از تایلند اومده حوزه درس بخونه، متولد هفتاده بعدم میخواد برگرده تایلند گفته با ایرانی هم ازدواج میکنه!"
خدا را شکر میکنم که وزیر ارشاد برایم حکمی نزده است و نیروگاه اتمی هم منفجر نشده است... آخییشش...
سه.
ساعت سه بعد از ظهر است، سر کلاس فلسفه هنر آقای میرخندان هستم... محمد تماس میگیرد... رد تماس میزنم و جواب نمیدهم... باز زنگ میزند... جواب نمیدهم... اسمس میدهد:
کار واجب دارم ح س ی ن...
ادامه مطلب . . .