بلند صلوات : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
معلم چو آمد به ناگه کلاس چو دشت فروخفته خاموش شد
سخن ها ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مدام و مداوم غضبناک و افسرده خسته بود
سکوت کلاس غم انگیز را صدای درشت معلم شکست
بیا احمدک درس دیروز را بخوانتا ببینمکه سعدی چه گفت
ز جااحمدکجستو بنددلش بدین بی خبر بانگ ناگه شکست
ولی احمدک در ناخوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنود
عرقچون شتابانسرشکیتیم خطوط خجالت به رویشنگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانشبه لکنت بیفتاد و گفت بنی آدم اعضای یک دیگرند
وجودش به یکباره فریاد زد که در آفرینش ز یک گوهرند
چوعضویبهدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
توکز،کز،توکز..وای یادش نبود جهان پیشچشمش همیتار شد
نگاهیبه سنگینی از روی شرم بیفکند پایین و خاموش شد
معلم بگفتا با لحنی گران مگر چیستفرق تو با دیگران؟
چنینگفتباآهنگزاراحمدبینوا که آن ها به دامان مادر خوشند
چنینگفتزیر لب با قلبچاک کهمنبی وجودشنهم سر بهخاک
بهآنها بجز از رویمهر وخوشی نگفته کسی تاکنون یک سخن
مناز اجبارو از رویترسمرگ شنیدم از آن درسبگذشته درس
ببیندستهایپر از پینه امشاهدند سخن های او را معلم برید
هنوز او سخنهای بسیار داشت دلیژنده و ستمدیدهو زار داشت
معلم پای بکوبید بر زمین:
به من چه که مادر زکف داده ای بهمنچه کهدستتپر از پینهاست
رود یک نفر پیش ناظم که زود به همراه خود یک فلک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چون این سخن از معلم شنید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت تامل خدا را تامل دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی